ساعت 2 نصف شب شده بود....
دیگه سرم درد میکرد....
بلند شدم، رفتم سمتِ آینه تو تاقچه اتاقم ....
از گوشه آینه که سرم رو آوردم جلو قبل از هر چیز موهام رو دیدم....
یه کم جلوتر، قرمزی فشار دستم روی پیشونیم، بد جوری خودنمایی میکرد....
بازم مثل هر شب شرشر اشکاو مالوندن بی وقفه چشمام، باعث شده بود چنتا از مُژههام یه کم پایینتر از چشمام ولو بشن....
با سر انگشتام اونارو از رو صورتم خیلی آسونتر از اونی که اومده بودن، برداشتم.....
مثل همیشه کار زیاد سختی نبود که توی اون لحظه چشمام رو ببندم و سر انگشتای تورو روی گونه هام حس کنم که دارن اون مُژهها رو که فقط به خاطر تو اونجا بودن، برمیدارن....
یه نفس عمیق کشیدم.....
از چشمام به چشمام خیره شدم!!....
فاصله خیلی کوتاهی بود.....
خیلی خیلی کوتاهتر از بلندی فاصله مابینمون....
اینم آسون بود....
که...
فرض کنم چشای تو هستن که بهم خیره شدن....
حالا نوبت این بود که چشمام رو باز بذارمو تو رو به جای خودم تو آینه تصور کنم و سیر نگات کنم....
شاید این جور کارا واسه خیلیا غیر ممکن باشه ...
ولی تو که خودت خوب میدونی واسه من تصورات و خیالات کار زیاد سختی نیست ....
حتی هیچ طراح و نقاش و گرافیست کاری هم نمیتونست همچین کاری انجام بده ....
شروع به ساختن تصویر تو بوسیله صورت خودم کردم....
یه نگاه اجمالی به صورت خودم .....
تنها چیزی که شاید میتونست شباهت بین صورت من و تو باشه، همین قرمزی چشمای من بود که هیچوقت نتونستم اونو توی چشمای تو ببینم!!!!
خیلی آسون اون قرمزی رو جدا کردم و بقیه اجزای توی آینه رو پاک کردم .....
حالا فقط کافی بود تصویر تورو طوری مجسم کنم که قرمزی باقی مونده از صورتِ من دقیقا روی سفیدی چشمای تو قرار بگیره....
وای خدای من ......
چقدر میتونست قشنگ باشه .....
رقص قطره اشکی که توی اون لحظه روی گونه تو افتاد، زیباترین رقصی بود که تا حالا دیده بودم ....
حالا صورت تو بود که داشت با چشای قرمز و پف کرده، آروم آروم جلوم اشک میریخت....
آره تو داشتی گریه میکردی...
اما بازم مثل همیشه یه جای کار میلنگید .....
آخه هم قرمزیش مال من بود هم اشکش.....
یه لحظه به خودم اومدم ....
وای خدایا نــــه....من صورتت رو اشکی کرده بودم .....
دستم رو کشیدم رو صورتت!!! یهو چشمام رو باز و بسته کردم.....
رفته بودی.....
بازم تنها شده بودم و.......
حالا حتی آینه هم اون چیزی رو که دیده بود باور نمیکرد.....
دیگه تنهایم به حد بینهایت رسیده بود.....
نه این کیبورد توان نوشتن تنهاییم رو داشت....
نه این صفحه سفید توان شنیدن.....
نه حتی همین آینه.....
نه خیالت....
نه اون دفترم که..... !!
میدونستم یه روزی به همینجا میرسم.....
یادته همیشه بهت میگفتم؟.....
حالا حتی درد و دلم رو به اشکام هم نمیتونم بگم....
حالا دیگه منم و منم و من.....
یه روز من با خیالت بودم و بس، 2 تا بودیم...
اما امروز من 100ها نفرم ....
من و من و من و من و.....
راستی...
دیگه نبینمت گریه میکنی ها......